سرنوشت یک استاد دانشکده کامپیوتر

ساخت وبلاگ

-خب از کجا شروع شد؟

-از بابام همه چی شروع شد

خدابیامرز تو معدن کار می کرد.انقدر دستاش زمخت شده بود که وقتی نازم می کرد، تا یه هفته جاش رو صورتم می موند. شایدم بیشتر. دقیق یادم نیست. چون خیلی کوچیک بودم. خیلی زود همه چیز تغییر کرد. بابام گرفتار بیخ دیواری شد و زندگیش نابود شد

-بیخ دیواری؟ بیخ دیواری دیگه چیه؟
-بیخ دیواری یه بازی که با سکه و دیوار انجام میشه. اوایل بازی بود. ولی کم کم جدی شد. بابام سر این بازی شرط بندی می کرد. شرط های سنگین. ولی به خاطر دست های زمختش به اندازه کافی رو سکه تسلط نداشت. برای همین معمولا می باخت. تا جایی که یه دونه سکه برای بازی کردن هم نداشت. سر ابزار کارش شرط بست و باخت. بیکار شد.خلاصه کم کم هر چی پول داشتیم باخت. حتی فرش زیر پامون هم فروخت. کتاب های درسی من و میخواست ببره انقلاب بفروشه که مامانم تو کمد قایم کرد. اون موقع ها بابام برای فرار از واقعیت عرق میخورد. شبا که میومد خونه با کمربند می افتاد به جونم. ریه هاش تو معدن خیلی آسیب دیده بود. زود از نفس می افتاد. یکمی استراحت می کرد دوباره شروع می کرد. معمولا بعد از دو نیمه تموم می شد. ولی بعضی وقت ها به وقت اضافه هم می کشید.
- راستی پول عرق ها رو از کجا می آورد؟
- بپول چیه بابا؟ عرق زیر بغل خودشو می خورد. اگه عرق می خورد و مست می شد که توی کتک زدن من انقدر دقت بالا نداشت. بدبختی ما هم همین بود. یه بیماری گرفته بود که تو هر شونزده میلیون نفر فقط پنج نفر میگرفتن. از اون پنج نفر هم فقط یک نفر زنده می موند.
-بابای شما هم همون یک نفر بوده پس...
- نه اتفاقا بابام خیلی زود مرد. من موندم و مادرم.
-از مادرتون بگید برامون.
-جلسه ی بعدی یادم بنداز برات بگم.
-خب خودتون چیکار میکردین؟
-من به سختی سعی می کردم درس بخونم. دوران مدرسه خیلی سخت بود. یه کچل بود همیشه ته کلاس مینشست. خیلی گنده و ترسناک بود. همیشه لقمه هام رو به زور می گرفت و می خورد. هردفعه من و می دید دوتا می زد یه چک میخوابوند تو دهنم. واسه همین از ریش و سیبیل بی بهره شدم. نمره هام بد نبود ولی فوتبالم بهتر بود. اگر درسی رو نمره نمی گرفتم برای معلم ها یکمی حرکت میزدم. روپایی رو دوست داشتن. معمولا خوششون میومد و یه نمره ای بهم میدادن. یه چیزایی از کفتر و طوطی و چیزای دیگه یادمه...
-خب از اینا بگذریم. بریم سراغ دانشگاه
- من با همون روند درسم و ادامه دادم و دانشگاه قبول شدم. اون موقع می گفتن دانشگاه مثل یه قیف برعکسه. راست هم میگفتن. البته من این رو اوایل نمیفهمیدم. خیلی شوکه شدم از این تعریف. ولی هرچی جلوتر می رفتیم دردش بیشتر می شد. نمره گرفتن مثل قبل نبود. با وجود دختر ها دیگه روپایی زدن و حرکات نمایشی من به چشم استاد ها نمی اومد. لیسانسمچ شیش سال طول کشید.
- فکر کنم قبلا گفته بودید تا حالا هیچ درسی رو نیفتادید!
-مگه الان گفتم که افتادم؟ من دوسال تو کما بودم. آشپزخونه طبقه بالای سلف بود یه بار داشتم از اونجا رد میشدم که یه دیگ بزرگ افتاد رو سرم. البته اون موقع که نفهمیدم چیه ولی دو سال بعدش برام تعریف کردن.
-گفتین کامپیوتر می خوندین دیگه؟
- نه. من لیسانسم رو ریاضی محض می خوندم. کامپیوتر قبول شدم. هر وقت از جلوی دانشکده کامپیوتر رد می شدم، اشک تو چشمام جمع می شد. دانشجو های کامپیوتر هم فک میکردن قضیه عشقیه. عشقی بود ولی نه اونطوری که اونا فک میکردن. همون موقع بود که با خودم عهد بستم انتقامم رو از دانشجو های کامپیوتر بگیرم.
-یعنی شما با دانشجو های رشته های دیگه اینطور رفتار نمی کنید؟
- چرا، ولی دیگه اسمش انتقام نیست. یه سری عقده های درونیه که خالی می کنم.
-آهان. خیالم راحت شد. یه لحظه شک کردم
- چون تصمیم جدی بود، برای ارشد و دکتری رشته عوض کردم و کامپیوتر خوندم. چون خودم هم دانشجوی کامپیوتر به حساب میومدم به خودم هم آزار می رسوندم.
- به خودتون؟ چطوری؟
- کلم بروکلی با آب کرفس می خوردم. تا اینکه کم کم گیاه خوار شدم.بعد ازاینکه درسم تموم شد به سرعت استاد دانشگاه شدم. تا حسابم رو با همه دانشجو ها صاف کنم. الانم از راه ندادن دانشجو هایی که دیر میرسن خیلی لذت می برم. هیچی مثل نادیده گرفتن درخواست تجدید نظر برای نمرشون آرومم نمیکنه. باید جای من باشید تا درک کنید. خیلی لذت داره. نمره های یک رقمی رو که نگم براتون. واایی. اصن حرفشو که می زنم قند تو دلم آب میشه. ولی هیچ نمره ای مثل چهار برام عزیز نیست. هرچند سعی میکنم به دانشجو های مهمان یازده و هفتاد و پنج صدم بدم.
اون یه حال دیگه ای داره.
-خسته نباشید استاد.
- موفق باشید.

پنج سال...
ما را در سایت پنج سال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : raminkhaledian بازدید : 114 تاريخ : جمعه 16 شهريور 1397 ساعت: 2:29