خستگی چیز عجیبی است، از آنها که راحت از دستش خلاص نمیشوی. خستگی تهنشین میشود در تنت، همانروزی که عصرش را با آدمی اشتباهی میگذرانی، روبرویش مینشینی و میپرسی تو چی میل داری؟ و بعد قهوه میخورید. خستگی در تنت مینشیند وقتی اولین بار آگاهانه دروغ میگویی. وقتی از دست دادن را تجربه میکنی، زمانی که اولین بار اشتباه میکنی و به اشتباهت ادامه میدهی، وقتی دوستت را میبینی که شغلش را از دست داده و غمگین است و تو که نمیتوانی کمک کنی وقتی خبر سقوط هواپیمایی که هموطنانت در آن کشته شدهاند را میشنوی،وقتی به خاطر موقعیت شغلیت مجبور میشوی که دروغ بگویی
وقتی دستفروش های خسته رو می بینی
وقتی خودت رو می بینی
شروع به تمام شدن میکند، درست از وقتی شروع کردهای. از همان اول میدانی چیزی دارد کم میشود، آن شوق، آن لذت و آن دستیافتگی. هرچه به آخر نزدیک میشوی بیشتر دردت میگیرد و وقتی تمام شد؛ احساس میکنی دوباره باید آغاز کنی، رابطهای را، کتابی را، فیلمی را، شغلی را. (باید) باید باز راه بیفتی به سمت پایان. شروع کنی، به دست بیاوری، ادامه بدهی و تمام لذت را مصرف کنی
، و باز بگویی این هم تمام شد. نفس عمیقی بکشی و (دوباره) آغاز کنی حرکت به سمت پایان را.
خسته میشوی خسته خسته خسته
خستگی در لحظه نیست، مدام است، وزن دارد و با ساعتها خوابیدن برطرف نمیشود. وقتی تلنبار شد و غمگینت کرد، دنبال راهحل میگردی. مثلا بعد از موفقیتی به خودت لبخندی میزنی، که دیدی شد. در خیابانی که دوستش داری قدم میزنی. به آن دوست که هنوز دوست است، زنگ میزنی و مکالمهای گرم داری. ولی کارساز نیست. چون همان لحظه نگران فردا میشوی، نگران اینکه نکند دارم وانمود میکنم که حالم خوب است.
ولی نباید ساکن ماند، نباید خوابید. خستگی را عرق کردن از تن بیرون میکشد. وقتی میدوی، وقتی در باشگاه وزنه را جابهجا میکنی، یا وقتی که در آغوش او که دوستش داری پیچیدهای.
خستگی بیرون میزند
اما هر چقدر بیرون رود
باز هم راهی به داخل دارد
برچسب : نویسنده : raminkhaledian بازدید : 89